کلنگ آباد



راستش وقتی به زندگیم نگاه میکنم انواع و اقسام اشتباهات را تجربه کرده ام. 

نماند شارع غلطی که نرفته باشم ، نماند فعلی که مرتکب نشده باشم اما هیچ پشیمان نیستم. 

سال هایی که جوان تر بودم به عصیان گذاشت و از این عصیان جز معده دردی عصبی برایم باقی نماند . 

زمانی می خواستم درس تقوا به مردم بدهم فهمیدم متقی بودن راحت نیست.

خواستم عارف شوم فهمیدم عرفان هم فقط از دور زیباست و ساده نیست.

خواستم دولتمرد شوم دیدم ت جای من نیست!

زندگی همه جاش یک پارادوکس به نام سهل دشوار بود. 

دو تن از دوستانم انتحار کردند ولی آرام نشدند پس خودکشی را هم از گزینه ها کنار گذاشتم. 

راستش زندگی من  هیچ وقت قسمت وی آی پی نداشت ولی هیچ وقتم ته اتوبوس نبود که  لذتی ازش نبرده باشم ولی یک چیز در سن 26 سالگی برایم مسجل شده و آن هم اینه که زندگی ماهیتش یک رنج مقدس است . 

رنج به خودی خود معنی ندارد ولی رنج مقدس یعنی رنجی که به زحمتش می ارزد یا بیرزد!

 حقیقت امر برای من این بود که فهمیدم هنر زندگی هنر تاب آوردن ملال و خلق معناست، برای یکی معنا در کمک به دیگران است و برای دیگری کمک به خویشتن و مال اندوزی. 

برای من جیفه دنیا نه مثل علی از آب بینی بز بی ارزش تر است نه مثل قارون به بند بند وجودم گره خورده است. هیچ کدام. 

زندگی من ترکیبی از غم بود و اندوه ، از وقتی یادم می آید غمگین بودم . بنا بر روایتی خدا غم را آفرید بعد نصرت رحمانی و من را آفرید ولی این غم فقط تا وقتی بود که نفهمیده بودم کجای جهان هستی قرار دارم و الان تقریبا دو سالی هست که از این غم بی انتها رها شده ام و دیگر احساس پوچی ندارم . 

حقیقتا معنای زندگی برای من در این هست که به انسان ها بتوانم کمک کنم دیدی وسیع تر داشته باشند. 

ساعت 24 زندگی من و هنگام ملاقات فرشته مرگ اگر این کار را کرده باشم نگرانی ندارم و اگر نکرده باشم بدا به حال من. 


برنامه من برای زندگیم این هست که یک جلد کتاب از خود به یادگار خواهم گذاشت که تا سالیان سال فراموش نخواهد شد.  این کتاب به نام انسانیت  و برای بشریت محفوظ خواهد ماند و تا زمانی که کتاب در گوشه ای از قفسه ی کتابخانه ای باشد حیات من بیهوده نخواهد بود. 



تا حالا به این فکر کردین که مثلا بدونین عاقل ترین آدم ها در سن هشتاد سالگی چطور فکر میکنن و نظرشون راجع به مسائل مختلف چیه؟!

ژوزه ساراماگو رو که میشناسین؟! 

نویسنده رمان معروف "کوری" که جایزه نوبل ادبیات رو هم برد . 
ایشون اواخر عمرش یه وبلاگی راه انداخت و نظرشو مثل کلنگ و مریم و بقیه درباره مسائل مختلف می نوشت. 

خوبیش اینه که این نظریاتش در قالب یک کتاب و با ترجمه خوب چاپ شد!

توصیه میکنم یه نگاهی بهش بندازید، دید خوبی نسبت به مسائل بهتون میده . 

همه تون رو کلنگگگگگگگگگ وار دوس دارم 

یادداشت ها


یه نکته جالب در مورد حیوانات و کسانی که دور و بر حیوانات می پلکن تو ایران وجود داره :
دسته اول: کسانی هستند که می خان مخ بزنن و خود نمایی کنن و یه سگ یا گربه بدبخت می گیرن و فقط سوار ماشینش می کنن و میرن دور دور یا باهاش عکس و استوری تولید می کنن و دهن سگه یا گربه رو هم به ن میدن میره! یعنی وقتی هوسش از سرشون افتاده دکشون می کنن میرن! مثل من! منتها من چون میدونم این جوریم گربه یا سگ یا هییچ چیز دیگه نمیارم که نگه دارم!
دسته دوم : کسانی هستند که سگ یا گربه مادر مرده رو میخان تا یه جور بی خطری ابراز عواطف کنن و از جنس مخالف هم نخورن ! نمونش کیا؟ نمونش اون دوست محترم بنده که کلا خودشو وقف گربه کرده و حاضر نیست با یه دخترسر صحبت رو هم باز کنه!

دسته سوم: کسانی که دوس دارن یه سرگرمی داشته باشن ولی روشون نمیشه برن سراغ اسباب بازی ودر نتیجه حیوانات رو انتخاب می کنن !
دسته چهام: کسانی که میخان حیوون داشته باشن و حیوان جزئی ازشون باشه. 

تقریبا میشه کمتر از 5%!

مابقی همه دنبال کس کلک بازین!

تو پیج این آدما هم برین یه مسخره بازی هایی دارن که نگو و نپرس!
من یه مطلب خوندم که آقا حیوانات رو نخرید و به جاش رایگان بگیرید! اسمشم گذاشتن واگذاری!

یکی از دوستان مونث ما یه گربه می خواست منم براش یه گربه جور کردم از همین واگذاری ها! به ما گفتن گربه شون ترسوئه ولی زود عادت میکنه و گفتن خیلی آرومه!
به شمشیر آخته شمر ابن ذی الجوشن که من گربه کثیف تر، بی خود تر و مزخرف تر از این گربه ندیدم!
اولا میکس دو رنگ بود که خیلی کثیف بود، ناخوناش بلند و بسیار ووووووووووحشی!
یعنی این ده روز تمام رفت یه گوشه زیر تخت و اصلا بیرون نیومد و من نهایتا سر زدم اون جا که ببرمش حموم دیدم دیوث منو دیده داره خودشو میزنه به اون راه ، منم سریع یه معارفه برگزار کردم و گرفتمش بغلم تا بفهمه من نیت بدی ندارم ولی دیدم بلافاصله چنگم زد و پرید پایین و بدو رفت زیر تخت!
دو روز تمام عملیات ما ادامه داشت و این گربه مثل چی می لرزید تو دست من به خاطر این که انگاری می ترسید یا کتک خورده بود یا هر چی!
صاحب بی شرف قبلیشم به ما نگفته بود این گربه چه مرگشه و این حیوون هم یه ذره همکاری با ما نشون نداد که نداد!
یعنی قشنگ اینو انداختن به ما !
به دوستم گفتم این جور تو پاچه کنی ندیده بودم به کل! واقعا خسته نباشن! 
خلاصه این که این فعالان دوست دار حیوانات هم چندان صحیح و سالم نیستن حواستون باشه نکنن تو پاچه شما!


شما باورتون میشه این گربه که عکسش رو گذاشتم اون هیولایی باشه که توصیفش می کردم؟!

یعنی اون کس خل رفته تو خیابون یه گربه دیده که یه ذره رو داده بهش اینم برداشته آورده عقیمش کرده تحویل ملت داده به اسم گربه خونگی!
ای بر مصب تو لعنت بشر!
گربه


یه بار برای همیشه میخام پرونده دخترها رو براتون ببندم و توضیح بدم که چرا تو ایران اکثر پسرا و دخترای خوب  تنها هستن یا حداقل خوشحال نیستن: 

ببینید تو ایران پسرها آموزش نمی بینن، من یه پسرم و این رو میخام براتون کامل توضیح بدم . 

من تا هیجده سالگی جز هم آغوشی با خاطرات و تصوراتم از دخترها فقط در حد  تخیلاتم بود. 

اولین بار سیزده سالگی فیلم دیدم، باورم نمیشد چرا باید یک زن زیبا خودش رو تقدیم یک مرد کند، واقعا استار زیبایی بود! نمی تونستی هیچ ایرادی ازش بگیری و اصلا خجالت می کشیدم که باور کنم این زن داره خودشو در اختیار یک مرد، یعنی یک همجنس من میزاره. 

گذشت و گذشت

فیلم های ایرانی می دیدم، باز هم باورم نمیشد این دخترای خوشگل همچین کاری میکنن ولی خب واقعیت بود دیگه!

سال 86 اولین بار به یه دختر خواستم پیشنهاد بدم ، همسن ما بود. انقدر سرخ و سفید شدم که حد نداشت اسم دختره سمانه بود. به قدری ضایع کردم که آخرش نفهمیدم چی گفتم چی شنیدم و اونم شماره رو نگرفت. هر چند یک ماه بود که داشتم زاغ سیاهشو چوب میزدم!

تجربه بعدیم محدود شد به یاهو مسنجر و چت روم و چت!

خب کجا رو داشتم که با کسی حرف بزنم؟! در خانواده ما " تابو" بود. در فامیل ما هم "تابو" بود. 

هیچ وقت نفهمیدم یک رابطه یعنی چی، هیچ وقت! از رابطه پدر و مادرم هم نفهمیدم رابطه یعنی چی ، یعنی فقط فهمیدم که چطور میشه آدم خوبی بود نه بیشتر!

سال اول دانشگاه هم بساطم همین بود به هر کس پیشنهاد می داد م یمی گفت تو آدم خیی خوبی هستی اما من به دردت نمی خورم و از این حرفا!

اون جا فهمیدم یه جای کار مشکل داره و اون مشکل رو تا حدودی پیدا کردم ! یعنی خودم!

من اعتماد به نفس کافی نداشتم و همیشه خودمو حقیر می دنسم وبرای همین قضیه می رفتم سراغ دخترایی که از من خیلی پایین تر بودن و اونا هم یهو متعجب میشدن که داستان چیه که این بشر داره این جوری به ما پینشهاد میده و خوف و وحشت برشون می داشت و  رد می کردن!

جالبیش اینه که من اون موقع اصلا دنبال رابطه جنسی نبودم! واقعا نیتم این نبود و فقط می خواستم با یکی حرف بزنم!

تا این که سال  دوم موفق شدم مخ یکی رو بزنم و با مفهوم " دختران غریزی " آشنا بشم!

هیچ مشکلی با بیرون رفتن، چت و نداشت! فقط می گفت  بیا منو بگیر! 

و خب چون من بهش دروغ گفته بودم هیچ نگرانی نداشتم ( اولین و آخرین باری بود که دروغ گفتم )

بالاخره با اون هم به جای خاصی نرسیدم ولی رفتم سراغ نفر بعدی، اعتماد به نفسم بالا بود و خیلی خوب شده بود اوضاع خیلی از دخترا خودشون چراغ سبز نشون میدادن و راحت پا می دادن، راستش من دیگه آدم سابق نبودم. بیشتر میلم خوشگذرونی بود تا یه رابطه دائم! 

متوجه شدم هر چی غریزی تر رفتار میکنم بهتر پا میدن!

عجیبه نه؟!

دخترا مردای بد ر وواسه رابطه انتخاب میکنن تا با یه آدم خوب راجع به اون آدم  بد صحبت کنن!

خلاصه بعد با اون روانی  آشنا شدم که یک سال و نیم روح و روانمو به فنا داد و درگیر خودم شدم. 

متوجه یه چیز جدید شدم! 

من دیگه دنبال یه رابطه غریزی نبودم! 

و مشکلات من از همین جا شروع شد

اما منظورم از آدم های غریزی چیه : 

غریزه انسان در حد خوردن ، خوابیدن ، کردنه یعنی تو ابتدایی ترین حالت هر موجود دیگه ای!  وقتی یک دختر از یک مرد به دنبال ، پول ، غذا ، قرار و هر چیز در این طبقه بندی باشه غریزی به حساب میاد، در مورد پسرا هم همین طور! 

مشکلی که غریزی ها دارند اینه که شما باهاشون نمی تونید از یه حدی بیشتر لذت ببرین  و بعد تنها تر میشین. فقط  می تونن تون کنن همین 

یه دختره بود بانکی بود ، باهاش رابطه داشتم. کاملا غریزی بود. 

ورد کلامش هم این بود: " کلنگ می تونی برام امروز یه کاری کنی؟   

ماشینمو ببری کارواش

جام بری نمایندگی 

جای من بری با مشتری صحبت کنی؟

بری فلان اداره مشکل منو حل کنی؟

فلانی تو محیط کارم اذیت میکنه شرش رو کم کنی از سرم؟

میشه یه هفته بری دنبال ماشین بگردی تو تهران برام؟!


دقت کنید همه این موارد برای منی که کاسب هستم و کارمند دولت نیستم به معنی زدن از یک صبح یا بعدازظهرم هست و من از این آدم هیچ وقت همچین چیزی نخواستم!

جالبیش اینه که یه بار بهش گفتم خب تو برای من چی کار میکنی؟!

گفت من بهت " " میدم دیگه، توام حال میکنی!

در واقع برای یک چیزی که کاملا طبیعی و فرآورده یک رابطه اس گرو کشی میکنه!

خدا میدونه چند درصد پسرای این جامعه برای حاضرن نه یک هفته بلکه ده هفته برای این خانوم حمالی کنن اما  من از اوناش نبودم و نیستم!

خیلی راحت رابطه ام رو قطع کردم. 

چون من آدمی نیستم که بخام وقتمو حروم کسی کنم که فقط منو برای "کردن " و خودشو برای " کرده شدن " می بینه!


معیارهای این که تشخیص بدین یه رابطه سالم و غریزی هست یا نه چیه؟

1- وابستگی مالی به هیچ وجه بین طرفین رابطه نباشه

2- رابطه به تدریج شکل گرفته باشه نه یه شبه 

3- گفتگو حرف اساسی رو بزنه تو رابطه

در غیر این صورت بشاشین تو اون رابطه چون نمی تونید لذت ببرید بعد از یه مدت . 

شما هم که داری این متن رو میخونی یه کم به روابط قبلت نگاه بنداز ببین کجاها ریدی و کجاها رو خوب پیش رفتی ، پس تو کارت تجدید نظر کن  و این قدر غریزی نباش. 

انسان غریزی قطعا از هر حیوانی بی اراده تره.

والسلام


هیچ وقت فکر نمی کردم تا این حد از شنیدن خروپوف های بابام این قدر خوشحال بشم ولی شدم!

خروپوف هاش یعنی هست و بودنش یعنی یه قوت قلب بزرگ. 

این مرد واقعا ستون خانوادس ، نمیتونم قدرتشو نبینم،نمیتونم عظمتشو نادیده بگیرم. نمیشه ازش چشم پوشی کرد ، سگ این مرد شرف داره به صد تا مثل بهنود و مسیح علینژاد و امثالهم. این آدم شیش نفر آدمو نون داد و یه عمر شرافتمندانه زندگی کرد. اینا چیکا کردن؟ 

هر وقت باد به یه جهت دیگه چرخیدن.

هنوز هم قهرمان جهان من پدرم است.

اشبه الناس به پدرم هم از قضا خود من هستم 


خدا رحم کرد  بعضیا مسوولیت اجرایی تو این مملکت ندارن 

ما ایرانی ها دقیقا همون چیزی هستیم که ازش انتقاد میکنیم. 

پر ادعا ،تو  خالی و  خود زرنگ پندار. 

این رو به همه شما مخاطبین وبلاگ نسبت نمیدم ولی درصد زیادی از جامعه ما درگیر این مساله هستن 

فکر میکنیم آسمون دهن باز کرده و ما ریده شدیم افتادیم رو کره زمین تا سوار دیگران بشیم و ازشون سواری بگیریم. 

ما ایرانی ها هر جا که بهمون میگن بالا چشت ابروس سریع داغ میکنیم و جوش میاریم و میگیم ما فرزندان کوروشیم و خون آریایی تو رگ هامونه و این کسشرا.

به ترکا میگیم خر، افغانیا رو در حد حیوان میبینیم ، اروپا و آمریکا قبله آمال ماست و شب و روز دعا میکنیم مثل اونا بشیم و برای این که بتونیم یه سفر بریم اون جا حاضریم روزی ده بار برینیم تو مملکت خودمون. 

بابا ما یه کشوریم مثل بقیه کشوا، نه بیشتر نه کمتر.

فقط کله مون پر باده و بادی که تو کله مسوولین محترم کشورمون هست ظاهرا تو کله ما هم افتاده و فکر میکنیم ما آقا هستیم و بقیه نوکر!

از دخترای این مملکت هم نگم بهتره ، یه مشت کس خل دور هم جمع شدیم و فکر میکنیم خیلی خفنو شاخیم. نه آقا از این خبرا نیست . 

باید رو خودمون کار کنیم و بهتر بشیم 

و من الله توفیق


سال 88 زمان هدفمند شدن یارانه ها به مامانم می گفتم منتظر نون لواش 200 تومنی باش! 
اون موقع ها نون لواش 20 تومن بودا!

مامانم میگفت حرف مفت نزن!

امسال بهش گفتم مامان نون شده 200 تا سه سال دیگه منتظر نون هزارتومنی باش البته اگه گیر بیاد!


بدون اغراف ایران داره غرق می شه یا بهتره بگم مثل یه شمع آب میشه. 


امسال هیچ خبری از آجیل و سفره هفت سین و این داستانا نبود و کلا هیشکی دل و دماغشو هم نداشت. 

رفتیم خونه یکی از فامیلا واسه شام ، قیمه با مرغ درست کرده بودن!

اصلا مشکلی با پذیراییشون ندارم ولی این اگه نشانه فقییرتر شدن مردم نیست چیه ؟ 

ده سال پیش به همین آدما اگه می گفتی کارتون به جایی می رسه که مجبور میشین قیمه با مرغ درست کنید و گوشت گیرتون نمیاد  باورشون نمیشد. 

ولی حالا ببینید


امیدوارم راهی که پیدا کردم بتونه کمک کنه.
خوشبینم


این که هر احمقی نوشتن تواند نه تنها نوشتن بلکه اندیشین را تباه خواهد کرد! 

نیچه


روزگاری نوشتن در دسترس همه نبود، نه کاغذ به این شکل در دسترس بود، نه سواد سهل الوصول بود! 

"سواد" کالایی "لوکس" و مختص اغنیا جامعه بود.  نوشتن اگر در کار بود باید روی پوست آهو یا پاپیروس انجام می شد و پر زحمت بود. 

تکثیر کتاب ها با زحمت زیاد و با گرفتاری همراه بود. 

همین مساله باعث شده بود برای هر موضوع پیش پا افتاده ای انسان دست به قلم نبرد و  این زحمت را به خودش هموار نکند! برای همین نوشته حکم "سند" را داشت و نویسنده مجبور بود قبل از آن که بنویسد حسابی فکر کند و بی اندیشه کاغذ را آلوده نکند. 

برای همین نوشته ها کم اما پر مغز بود. 

با اختراع صنعت چاپ و توسعه روز افزون حمل و نقل دسترسی به کتاب راحت تر و نوشتن هم سهل الوصول تر شده بود.  با تحولات اجتماعی سواد به میان عامه مردم رفته  و  روز به روز تعداد کسانی که می توانستند بنویسند افزوده شد. 

این نویسندگان هر وقت اراده می کردند می توانستند بنویسند و هزینه چندانی هم به آن ها تحمیل نمی شد پس کمتر نیاز به فکر کردن داشتند. 

این گونه شد که نوشته ها بیشتر و اندیشه های قوی کم رنگ تر شدند. 

با اختراع تلفن نیاز به نوشتن باز هم کمتر شد ، اینترنت که آمد دیگر هزنیه نوشتنی در کار نبود، فقط باید کارت اینترنتی می خریدیم. اما این پایان ماجرا نبود. 

فروم ها  و انجمن های اینترنتی قبل از حضور رسانه های اجتماعی برای ما تنها آوردگاه افکار و اندیشه های سایر انسان های به صورت آنلاین بود. 

با آمدن گوشی های هوشمند پای شبکه های اجتماعی به گوشی ها باز شد و البته که نوشتن باز هم ساده تر شد و حتی دیگر زیر پتو و ساعت دو صبح هم می شد نوشت!

کیفیت نوشتن باز هم پایین تر آمد! 

هر روز کمیت حضور افراد در شبکه های اجتماعی بیشتر و کیفیت حضور نازل تر می شود. 

صد ها گروه جک ، سخن پراکنی و هرزه گویی فعال می شوند و اندیشه زیر بار محتوا می شود و هرگز قابل بازیابی نیست. 

کپی پیست جای اندیشه را می گیرد و لایک جای تعمق را! 

به قول مدیا کاشیگر:  "تنهایی مطلق انسان معاصر" او را به سمت فضاها و ماجراجویی های مجازی می برد و از قضا این حضور گره خورده است با نوشتن! 

نوشتنی که  هرگز اهمیتش کمتر نشد ولی شکلش عوض شد . این وسط هیچ کس به این داستان فکر نکرد که نوشتن در خدمت فکر و اندیشه است نه هدف غایی! 

پس نه وما هر آن که نوشتن تواند  دانش داند ، نه هر کس که اندیشیدن داند نوشتن تواند!


اندکی فکر کنیم




حالم از همه روزای زندگیم بهتره!

با این که آلرژیم عود کرده و ولم نمی کنه ولی بسیار خوبم و خوشحالم که دنبال رویاهام هستم و در صلح با خودم و محیطم و هستم.

یه گروهی راه انداختم و دارم به توانمند سازی شهروندان کمک می کنم. 

اگه نمی دونید چرا این کار مهمه حتما کتاب "چرا ملت ها شکست می خورند " رو بخونید. 

اگرم نمی تونید این کتاب رو پیدا کنید و بخرید می تونید از طریق فیدیبو اقدام کنید . 

لینک کتاب در فیدیبو


نزدیک یک ماهی میشه که چیزی ننوشتم، نه که چیزی نداشته باشم واسه نوشتن! نه اصلا این طور  نیست! 

هزار   و یک کار داشتم و دارم  و در مجموع از زندگیم در دو ماه گذشته لذت بردم. 

رنج می کشم ، می خندم و  شادی میکنم و این ها همه یعنی این که زنده هستم و انسانم.

احتمال داره کارم به زودی به دادگاه پاسگاه کشیده بشه ، احتمال هر چیزی هست. 

از نمک نشناسی بعضی دور و بری ها ناراحتم ولی چیزی نیست که بخام چماقش کنم بکوبم تو سر دیگران

All is well

کلنگ  همچنان با شماس


سلام رفقا

چند وقتی کمی عصبی بودم و نمی نوشتم ولی الان خیلی خیلی آروم تر هستم  و با خویشتن و دیگران در صلحم. 

دیگه تصمیم گرفتم ریلکس باشم. 

این وسط  دکلمه وصیت نامه گابریل گارسیا مارکز با صدای دلنشین نصرالله مدقالچی رو هم شنیدم که اصلا روانیم کرد!

متن رو میزارم این جا، دکلمه رو هم تونید از این جا دانلود کنید:

دانلود فایل صوتی وصیت نامه گابریل گارسیا مارکز با صدای  استاد نصرالله مدقالچی 

گابریل گارسیا مارکز، نویسنده‌ی بزرگ معاصر آمریکای لاتین، به‌واسطه‌ی عوارضی در مزاج و سلامتی‌اش (ابتلا به سرطان لنفاوی) با زندگی اجتماعیش خداحافظی کرده است.

وی بعد از اعلان‌رسمی و تأیید خبر بیماری‌اش، این ‌متن را به‌عنوان وداع نوشته است:

اگر خداوند فقط لحظه‌ای از یاد می‌برد که عروسکی پارچه‌ای بیش نیستم و قطعه‌ای از زندگی به من هدیه می‌داد، شاید نمی‌گفتم همه‌ی آنچه که می‌اندیشیدم و همه‌ی گفته‌هایم را

اشیاء را دوست می‌داشتم، نه به سبب قیمتشان، که معنایشان.

رویا را به خواب ترجیح می‌دادم، زیرا فهمیده‌ام به ازای هردقیقه چشم به هم گذاشتن، 60ثانیه نور از دست می‌دهی.

راه می‌رفتم آن‌گاه که دیگران می‌ایستادند

بیدار می‌ماندم به گاهِ خوابِ آن‌ها و گوش می‌دادم وقتی که در سخنند و چقدر از خوردنِ یک بستنی لذّت می‌بردم.

اگر خداوند فقط تکه‌ای از زندگی به من می‌بخشید، ساده لباس می‌پوشیدم، عریان یله می‌شدم زیر نور آفتاب، نه فقط جسمم، بلکه روحم را عریان می‌کردم.

اگر مرا قلبی بود، تنفرم را می‌نوشتم روی یخ و چشم می‌دوختم به حضورِ آفتاب.

نه فقط با خیال ونگوک شعری از بندتّی را روی ستاره‌ها نقش می‌زدم، بلکه ترانه‌ای از سرات، شباهنگی می‌شد که برای ماه می‌خواندم.

اشک به پای گل‌های سرخ می‌ریختم، تا دردِ ناشی از خارهایشان را درک کنم و همچنین سرخیِ بوسه بر گلبرگ‌هایشان را.

خداوندا! اگر تکه‌ای زندگی از آنِ من بود، برای بیان احساسم به دیگران، یک‌روز هم تأخیر نمی‌کردم

برای گفتنِ این‌حقیقت به مردم که دوستشان دارم و برای شوقِ شیدایی، انسان را قانع می‌کردم که چه اشتباه بزرگی‌ست گریز از عشق به‌علتِ پیری. حال آن که پیر می‌شوند وقتی عشق نمی‌ورزند.

به یک کودک بال می‌بخشیدم بی آن که در چگونگیِ پروازش دخالت کنم.

به سالمندان می‌آموختم که مرگ با فراموشی می‌آید، نه پیری.

ای انسان‌ها! چقدر از شما آموخته‌ام.

آموخته‌ام که همه می‌خواهند به قله برسند، حال آن که لذتِ حقیقی در بالارفتن از کوه نهفته است.

آموخته‌ام زمانی که کودک برای اولین‌بار انگشت پدر را می‌گیرد، او را اسیرِ خود می‌کند تا همیشه.

آموخته‌ام که یک انسان فقط زمانی حق دارد به همنوعش از بالا نگاه کند که دستِ یاری به سویش دراز کرده باشد.

چه بسیار چیزها از شما آموخته‌ام، ولی افسوس که هیچ‌کدام به کار نمی‌آید وقتی که در یک تابوت آرام می‌گیرم تا به همتِ شانه‌های پرمهرِ شما به خانه‌ی تنهایی‌ام بروم.

همیشه آن‌چه را بگو که احساس می‌کنی و عمل کن آن‌چه را می‌اندیشی.

آه! که اگر بدانم امروز آخرین‌بار خواهد بود که تو را خفته می‌بینم، با تمامِ وجود در آغوش می‌گرفتمت و خداوند را به‌خاطر این‌که توانسته‌ام نگهبان روحت باشم شکر می‌گفتم

اگر بدانم امروز آخرین‌بار خواهد بود که تو را درحالِ خروج از خانه می‌بینم، به آغوش می‌کشیدمت.

فقط برای آن‌که اندکی بیش‌تر بمانی، صدایت می‌زدم.

آه! اگر بدانم امروز آخرین‌بار خواهد بود که صدایت را می‌شنوم، فردفردِ کلماتت را ضبط می‌کردم تا بی‌نهایت‌بار بشنومشان.

آه! که اگر بدانم این آخرین‌بار است که می‌بینمت فقط یک‌چیز می‌گفتم: دوستت دارم بی‌آن‌که ابلهانه بپندارم تو خود می‌دانی.

همیشه یک‌فردایی هست و زندگی برای بهترین‌کارها فرصتی به ما می‌دهد، اما اگر اشتباه کنم و امروز همه‌ی آن چیزی باشد که از عمر برای من مانده، فقط می‌خواهم به تو یک‌چیز بگویم: دوستت دارم، تا هیچ‌گاه از یاد نبری.

فردا برای هیچ‌کس تضمین نشده است، پیر یا جوان.

شاید امروز آخرین‌باری باشد که کسانی را می‌بینی که دوستشان داری، پس زمان از کف مده!

عمل کن، همین‌امروز.

شاید فردا هیچ‌وقت نیاید و تو بی‌شک تأسفِ روزی را خواهی‌خورد که فرصت داشتی برای یک‌لبخند، یک‌آغوش، اما مشغولیت‌های زندگی، تو را از برآوردن آخرین خواسته‌ی آن‌ها بازدشتند.

دوستانت را حفظ کن و نیازت را به آن‌ها مدام در گوششان زمزمه کن.

مهربانانه دوستشان داشته باش.

زمان را برای گفتنِ یک "متأسفم"، "مرا ببخش"، "متشکرم" و دیگر مهرواژه‌هایی که می‌دانی از دست مده!

هیچ‌کس تو را به‌خاطر افکار پنهانت به یاد نمی‌آورد، پس از خداوند، خرد و تواناییِ بیان احساساتت را طلب کن تا دوستانت بدانند حضورشان تا چه‌حد برای تو عزیز است.

گابریل گارسیا مارکز


راستش چند وقت پیش رفته بودم ولایت، قدیمیای وبلاگ که می دونن شما هم بدونید بد نمیشه! من تنها زندگی می کنم ، یعنی هشت سالی هست که تک و تنها سیر می کنم و واسه خودم خوشم. 

راستش این سری رفته بودم ولایت باز هم به نتایج جدید تری رسیدم ، من قطعا تحمل زندگی دوباره با خانواده و این که دائم یه جا باشم رو ندارم ولی از طرفی هم حوصله جنگ با دیگران رو هم ندارم . 

به فارسی نرم بخام بهتون بگم مدتیه با هیچ کس درگیر نمیشم، کسی رو تهدید نمی کنم، سوار گردن کسی نمیشم . کلا بی خیال شدم . 

مریم راست می گفت، رفتن به کانادا یا هر جای دیگه این کره زمین دردی از دردهای اساسی آدمی دوا نمی کنه چون آدم اصولا موجودیه که مشکلاتش اندازه صبرش و طاقتشه! گرفتین چی میگم؟!

چرا این همه ایرانی میرن اون سر دنیا ولی همش آهنگ های فارسی و فیلم های فارسی و حتی همین سریال های آبکی صدا و سیمای خودمون رو پیگیرن؟!

و چرا این همه آدم تو ایران در به در به دنبال فیلم های خارجی و می گردن؟!

هر کس دنبال چیزی هست که نداره، من نمیگم ایران اوضاعش خیلی ردیفه ها! نه خیلی هم اوضاعش تخمیه ولی صحبت سر اینه که مدیا یا همون رسانه بلایی سر ما آورده که مدام مشغول شو آف و زندگی کردن جای دیگران هستیم.

من کلنگ بهتون میگم من خسته شدم . نمیخام تو این مسابقه باشم. 

تصمیم گرفتم دیگه ایرادات کلامی دیگران رو تصحیح نکنم، به اشتباهات کوچیکشون کار نداشته باشم. چه فرقی می کنه که کسی به "تپسی" بگه "تسپی" ؟ اصلا چی از من کم میشه؟! یا اگه اصلاحش کنم چی به من اضافه میشه؟!

کلا میلی به جنگ با هیچ چیز ندارم و فقط  امیدوارم بهتر و مفید تر باشم.

بچه ها زندگی فرصت کوتاهیه، خیلی راحت واسه من نصفش گذشت ، هر چیزی که فکرشو کنید همون میشید تهش. 

خودتون رو دوست داشته باشید و نترسید، زندگی رو واقعا "زندگی" کنید.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نگین بلاگ بهروز کتاب اسلامی فورکیا (-: احمد یوسفی )-: ماهان وب ستون Papi اندیشه آدُرف